عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

۶

از این عکس تعجب نکنید... آره پوشک عسل برعکسه.. یه بار که گذاشته بودمش پیش باباش رفته بودم استخر ..اومدم دیدم اینجوری پوشکش کرده... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تقریبا چندماه پیش تولد مهدیس دختر همکارم بود... علیرضا هم هست همین شیطونی که میبیند... لینک وبلاگش تو لینکها هست ... بین چه دستی انداخته رو شونه دخترم.. وای وای وای  اگه به بابات نگفتم یه آشی برات نپختم...(البته دوستی عسل و علیرضا به همین 11 ماه خلاصه نمی شه اینا از وقتی تو شیکمای مامانا بودن با هم دوست بودن.. آخه مامانا با هم همکارن و  علیرضا 13 روز از عسل کوچیکتره)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 تو این عکس مبین هم هست.. مبین که یادتونه ... هر موقع می ریم خونشون کلی اسباب بازی می ریزه به پای عسل... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کلاه بدم خدمتتون؟ 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 این علیرضا شیطون بلاست 

 

 این مهدیسه که تولد دو سالگیش بود... 

 اینم مبین جونه... 

 

 

دیشب خاله جون عسل رفت و عسل خانوم فعلا داره بهونه می گیره  چون یک ماه دور و برش شلوغ بود و یه مرتبه خلوت شد... کلی شیطون شد تو این همه مدت و انرژی نهفته اش زد بیرون... سری بعد عکسای جدیدشو می ذارم با موهای کوتاه شده... برای اولین بار...

۵

این روزا دور و بر دخملی من شلوغ پلوغه... خاله و دختر خالش اومدن و حسابی سرش گرمه... البته دیناجون(دختر دایی عسلی) و مامانش هم بیشتر خونه مامانی هستن ... کلی حال می کنه... 

دخترم دوباره سرما خورده..یعنی اول دینا جون ( خودش به خودش میگه دینا جون) گرفت و دادش دوباره به عسلی من که تازه داشت خوب می شد... 

اما کارای جدیدی که خاله جون بهش نشون داده دیدنیه... لی لی حوضک یکیشه تا می شینه کف دستشو می گیره و انگشت اشاره اونیکی دستشو می ذاره کف دستشو و می چرخونه یا میاد دست منو به زور باز می کنه و برام لی لی حوضک می گه...  

کلاغ پرم یاد گرفته و دو تا انگشتاشو می ذاره رو زمینو و فشار میده... بعدش اینجوری یادش دادن که می گن عسل پر ... بعد دستاشونو می کوبونن رو زمین و می گن عسل که پر نداره باباش خبر نداره... عسلم این کارو تکرار می کنه اما بدون کلام و با سر و صدا... 

دو سه هفته ای هم هست که بوس کردن رو یاد گرفته.. بهش می گم عسل یه بوس بده به مامان لباشو غنچه می کنه و میاره جلوی لبم... اینقدر خوردنی این کارو میکنه که میخوام لهش کنم... 

یه چیز دیگه که خاله جون یادش داده اعضای صورتشه... می گی چشمت کو انگشتشو می کنه تو چشمش و همینطور برای بینی و دهان و دست و پا... خیلی با مزه شده ...  

دیگه بدون کمک می ایسته و چند قدم هم راه می ره اما ترسو خانوم زود می شینه...

اما ... امان از وقتی که دینا جون هم باشه.. دیگه هر جایی دینا می ره این وروجک می ره دنبالش و می خنده براش... کلا دینا رو خیلی دوست داره و از 20 کیلومتری براش میخنده و دست و پا می زنه... البته دینا جون یه مقداری باهاش خوب تا می کنه در واقع یه ذره از اینکه کسی عسلو بغل کنه و یا بهش توجه کنه حسودیش می شه و زیر زیرکی می چزونتش... ولی عسل فکر میکنه بازی و اصلا ناراحت نمی شه ... (بچم چقدر سادس) 

دخترکم امروز وارد 11 ماهگی شد... دیگه کلی داره خانوم می شه ها...