عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

مهد کودک

دختر قشنگم دیروز یعنی اول تیر در آستانه 20 ماهگی برای اولین بار رفتی مهد کودک... 

یعنی وارد یه دوره جدید شدی و کم کم باید از وابستگی هات به من و مامانی کم بشه... 

فقط خدا می دونه که چه حالی داشتم وقتی گذاشتم مهد و برگشتم... 

رفتی تو کلاست و توی بغل مربیت... من از کلاس اومدم بیرون و یه مقداری بیرون نشستم تا عکسل العملت رو ببینم.. بعد از چند دقیقه انگار متوجه نبودن من شدی و چند بار صدا زدی .. مامان.. مامان... بعد صدای گریه ات بلند شد... انگار دلمو از تو سینم کندن... می خواستم بیام بغلت کنم تا آروم بشی.. اما خانوم مدیری که بیرون نشسته بود نذاشت.. گفت که بذارم مربیت آرومت کنه اگر نشد بیام پیشت... 

اما گریه ات چند دقیقه بیشتر طول نکشید و به محض اینکه سوار تاتا اباسی شدی ساکت شدی... پنج دقیقه بعد بازم صدای گریه ات اومد... دختر گلم نمیدونی مامان با صدای گریه های تو چقدر اشک ریخت اون بیرون.. به خانم مدیر با التماس خواستم که مواظبت باشه... بهم قول داد که هواتو داشته باشه و این بی قراریها طبیعیه... من نشستم و خانوم مدیر وارد کلاستون شد و بغلت کرد و توی کلاسا چرخوندت .. ساکت بودی و آروم... بهم اشاره کرد که از اونجا برم... با بابایی اومدیم بیرون.. اما دلم رو جا گذاشته بودم انگار... غصه همه عالم توی دلم بود... انگار تورو ازم گرفته بودن و شدیدا احساس دوری می کردم ازت...  حا لا قدر مامانی رو بیشتر دونستم که چقدر خیالم راحت بود وقتی پیشش بودی...

تا ساعت 2و نیم لحظه شماری می کردم که زودتر تموم بشه و بابا بره و تورو از  اونجا بیاره بیرون... احساس خوبی نداشتم... چند بار زنگ زدم و خانوم مدیر گفت که تو بغلش نشستی.. غذاتو خوردی و داری بازی می کنی.. یه مقداری خیالم راحت شد..ا ما از اینکه هیچ صدایی ازت نمی اومد... ناراحت بودم که تو افسرده شدی و صدات نمیاد.. آخه هر روز که زنگ می زدم خونه مامانی می اومدی و با سر و صدا گوشی رو از دستش می گرفتی و باهام حرف می زدی... اما دیروز سکوت کرده بودی عزیزم... 

نمی دونم مامانت رو به خاطر اینکه مجبوره تورو بذاره مهد و از خودش جدا کنه بعدها می بخشی یا نه.. سرزنشم می کنی بابت این کار یا نه... دختر قشنگم بهتره بدونی و درک کنی که مامان چاره ای نداره... 

تازگیا کلمه پاشو رو یاد گرفتی ... هر چی می خوای بهم می گی مامان پاشو... پامو هول می دی که وادارم کنی که بالاخره پاشم... میای می گی مامان آب... پاشو.. اینقدر این کلمه رو قشنگ ادا می کنی که اگر خستگی همه دنیا تو تنم باشه با کمال میل پا میشم و هر چی می خوای با جون و دل بهت می دم... 

تا چند روز پیش به تاب می گفتی تاتا ابا.. اما دو روزه که یادگرفتی کامل بگی : تاب تاب اباسی... 

دایره لغاتی که میگی وسیعتر شده و تقریبا همه اشیا و حالات رو می شناسی...  

دیروز بهت گفتم برو بالشتو بیار که دراز بکشی .... رفتی هر چی روی تخت رو گشتی پیدا نکردی و اومدی خیلی قشنگ و با اون زبون شیرینت گفتی: مامان.. نیستش... می خواستم درسته بخورمت... 

هر حرکتی می کنیم و یا حرفی می زنیم دقیقا اجراش می کنی ...  توی تلویزیون یه آقایی داشت خانومی رو ناز می کرد تو بلافاصله اومدی و دستتو کشیدی روی موهای من و گفتی : نااااز... 

تا می گم بیا بوس بده می دویی و لباتو غنچه می کنی یه بوس خیلی ابدار و خوشگل می دی... 

عاشق حموم رفتنی و روزی هزار بار می گی عموم (حموم) 

کنار عروسکت که بهش می گی نی نی. .دراز می کشی و لباستو می دی بالا که مثلا بهش ممه بدی... 

هر جا می خوای بری میای می گی : تن .. تن.. یعنی لباس تنم کن.. لباس که تنت می کنم.. میگی پا..پا... یعنی کفش پام کن... 

روی کاغذ دوتا دایره تو پر می کشی می گی چش..چش..ابرو ( همون چشم  چشم دو ابرو) فعلا چشمها رو یاد گرفتی... 

به ماشین میگی ماهین... تو خیابون از کنار هر ماشینی رد می شی می گی ماهین.. اشاره می کنی به چراغها و میگی برق... 

قبلا به چای و همه مایعات میگفتی آبه.. اما الان چای رو دقیقا چای تلفظ می کنی و به شیر هم می گی سیر... 

همه خوردنیها ام بود اما الان غذا رو می گی گزا و . ام هم خوراکی ها و تنقلاته... به بستنی می گی بَتَ... 

گوشی تلفن رو می گیری دستت و شروع می کنی به حرف زدن اما آدم حتا یک کلمه اش هم نمی فهمه.. ولی تو خیلی  جدی مشغول حرف زدن می شی و اگر بذارنت ساعتها مشغولی.. وسط حرفات ادای بزرگترها رو در میاری.. یا میگی آه.. آه.. یا می خندی الکی... با هر کی هم تلفنی حرف می زنی همه حرفت اینه که بیا منو ببر تاتا ابا... اینجوری میگی.. بیا من بِ بَ تا تا ابا... من.. من ..من.. و مدام انگشت اشارتو می زنی به شیکمت... یعنی اون کسی که پشت خطه اینقدر میگه چشم میام می برمت تاتا ابا که دیگه کلافه می شه... اما تو کوتاه بیا نیستی... بعد از اینکه تلفنو قطع می کنی میری لباس تنت کنی که بیان ببرنت تاتا ابا.... 

دخترم میخوام یه دختر مستقل بار بیای که بتونی حق خودتو بگیری که بعدها تو جامعه کم نیاری و از عهده خودت بر بیای... اگر اصرار دارم که بری مهد بیشتر به این خاطره.. پس خواهش می کنم دووم بیار و خیلی زود مثل همیشه با بچه ها دوست شو و توی دل همه جا باز کن... 

از دختر مهربون و دوست داشتنی خودم هیچ کدوم از این کارا بعیدنیست و میدونم بعد از چند روز همه پرسنل اونجا عاشقت می شن...