عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

واکسن

قاعدتا باید 7 اردیبهشت واکسن 18 ماهگی عسل رو می زدم.. اما اینقدر شنیده بودم که این واکسن خیلی سخته و بچه  اذیت می شه می نداختمش عقب... 

تا اینکه بالاخره چهارشنبه هفته پیش بردمش و واکسن رو براش زدم.. 

وقتی وارد اتاق واکسیناسیون شدیم یه بچه خیلی کوچولو فکر کنم دو ماهش بود رو داشتن واکسن می زدن و کلی گریه کرد.. عسل که کلی در مقابل اون احساس بزرگی می کرد قیافشو یه جوری می کرد که انگار یه جوجه دیده.. بهش می گفت جوجه... بچه طفلک اینقدر گریه کرده بود حال نداشت چشماشو باز کنه... 

با کلی کلک اول واکسن روی بازوش رو می خواستن بزنن گفتم ببین خاله می خواد برات جوجو بکشه رو دستت.. خانومه واکسن رو زد عسل همینجوری دستشو نگاه می کرد که پس کو جوجو.. وقتی تموم شد تازه دردش گرفت و ذره گریه کرد...  

خانومه سریع می خواست واکسن پاشو بزنه که نذاشتم .. بهش گفتم بذار یه کم آرومش کنم گریه نکنه ممکنه بترسه..  

عسل آروم شد و خوابوندمش روی تخت... یه مرتبه یکی دیگه از خانومای اونجا اومد قطره فلج اطفال رو بریزه تو د هن عسل..همچین این صورت بچه رو فشار داد که قطره و بریزه بچه وحشت کرد.. عصبانی شدم و گفتم خانوم من هیچ چیزی رو به زور به بچم نمی دم اونم عادت نداره اینجوری چیزی رو بخوره.. بهتر نیست اول بپرسی؟ 

دوباره شروع کرد به گریه.. تا می خواستم آرومش کنم یه خانوم دیگه اومد خودشو انداخت رو پاهای عسل و یکی دیگه هم دستاشو محکم گرفت انگار می خواستن شکنجش کنن... اون یکی هم واکسن رو زد تو پاش.. بچم اینقدر وحشت کرده بود و ترسیده بود که کبود شده بود ... کارش از گریه گذشته بود و ضعف کرده بود...  

خیلی از این کارشون ناراحت شدم... گفتم شما فکر کردید با یه وحشی طرفید.. بچه من اینقدر آرومه که می تونستم با حرف یه کاری کنم سرش گرم بشه و شما واکسن رو می زدید.. چرا اینقدر بچه رو از آمپول و اینجور  چیزا با این کارتون می ترسونید... 

خلاصه به دو دقیقه نکشید که گریش بند اومد ... این بچه های کوچولو رو نشونش می دادم و اونم ذوق می کرد.. 

تو راه برگشت بهونه تاب تاب ابا رو گرفت.. بردمش پارک و یه مداری تاب بازی کرد.. بعدش گفت بَتَ یعنی بستنی.. یه دونه بستنی هم براش خریدم ... 

برگشت خونه .. مرخصی گرفته بودم به خاطر اینکه  اگر حالش بد شد و گریه کرد کنارش با شم...ساعت 12 ظهر بود خواهرم زنگ زد و گفت که روضه داره و یه سفره ابوالفضل یا نمی دونم امام حسن چی چی.. انداختم بیا..منم دیدم عسل حالش خوبه و داره بازی می کنه .. آماده شدیم و رفتیم... 

اونجا هم سرش به کار خودش بود و منم تو دلم می گفتم ببین .. خدارو شکر بچه اصلا حالش بد نشد.. انگار اصلا درد نداره... مشغول شیطنت بود... 

ساعت شد 4 ... چشمتون روز بد نبینه... تب شدید کرد و چنان گریه ای سر داد که دیگه نتونستم بمونم... برگشتیم خونه.. از درد پاشو نمی تونست حرکت بده..مدام تو بغلم بود و تا یه ذره پاش تکون می خورد می زد زیر گریه و می گفت : پات بووووَه... آخه به آخر همه کلمه هایی که می گه یه ت اضافه می کنه.. مثل بابات... پات و اینا... 

جیگرم کباب شده بود...اشکم در اومده بود از دیدن حالش... چهار ساعت یکبار بهش استامینفون می دادم و مدام پاشویش می کردم.. باباش هم مسافرت بود و خونه نبود... 

اصلا نمی ذاشت دست بزنم به پاش که بخوام کمپرس کنم براش... از ساعت 8 رو پام بود و تکونش می دادم... تا می دیدم خوابیده و می خواستم بذارمش زمین یه مرتبه بیدار می شد و می زد زیر گریه...بالاخره ساعت یک شب به خاطر استامینفون هایی که خورده بود بیهوش شد.. اما عسلی که تا صبح هزار تا پشتک و غلط می زد اون شب اصلا حتی پاش رو حرکت نداد و همونجوری تا صبح خوابید... ساعت حدودای 9 و نیم بود که بیدار شد..تا پاشو تکون داد بازم گریه کرد... دوباره بهش استامینفون دادم چون هنوز تب داشت.. اما صبحونه رو خیلی خوب خورد.. خوابید.. منم تو این فاصله مشغول ناهار درست کردن شدم و گفت اگر بیدار شد وغذا خواست حاضر باشه.. ساعت 12 از خواب بیدار شد و خودش اومد تو آشپزخونه.. وقتی دیدم داره راه میره انگار دنیا مال من شد... می لنگید.. بچم مثل لانجان سیلور یه پاشو دنبال خودش می کشوند رو زمین و لنگ می زد... از دیدن این طرز راه رفتن خیلی غصه می خوردم و دلم می سوخت... اما دیگه درد نداشت... 

خلاصه یه 24 ساعت خیلی سخت رو گذروندیم... خدارو شکر دیگه تموم شد تا 7 سالگی... 

اما از کلمه هایی که یاد گرفته " جیک جیک "هست.. خودش می گه جوجو، جیک جیک... 

دختر 18 ماهه من

امروز 7 اردیبهشته و عسل خانوم 18ماهه شده... 

دخترم خیلی کارا یاد گرفته و کلی اجتماعی شده... دیگه با همه صحبت می کنه به زبون خودش و مستقل بازی می کنه... 

کلمه هایی که می گه: علاوه بر مامان و بابا... ایناست: 

دوت = توپ  و گل

بات= باطری 

آبه= آب، نوشابه، حموم، چایی خلاصه هر چیز مایع÷ 

ابو= ابرو 

چش= چشم 

پا= کفش و جوراب  و شلوار

دت= دست  

سی= شیر

دد= بیرون البته تازگیا می گه نَدَ  

صدای حیوونا

 پاپ پاپ= هاپو 

مِنو منو= میومیو  

بع بع= ببعی 

قوقو= قور قور 

 

یه گل داره از این بلندا که سیمی هستن و روشون پارچه کشیدن وشبیه گل درست کردن رو مثل این برنامه خاله شادونه می گه : جی جی = جی جی  جی جینگ 

چند روزه که گوشهاشو کشف رده و دستاشو می کنه تو گوشش و حرف می زنه بعد دستشو در میاره و دوباره از خودش اصواتی در میکنه و تفاوتش رو هم کشف کرده که دستش تو گوشش باشه چجوریه ..در اره چجوریه 

همه اعضای صورتش و بدنش رو می شناسه و هر کدوم رو که می گی با دست نشون می ده 

لباسهاش رو خوب می شناسه و میدونه هر کدوم مال کجاست... همینطور لباسهای من و باباشو می شناسه و مال من و میاد می ده دستم و مال باباش رو هم می ده به باباش... 

هر چیزی که متعلق به خودشه بر می داره و می گه عَتَ... یعنی مال عسله... 

عاشق پارک و تاب تاب عباسیه.. حتی اگر از کنار پارک با ماشین رد بشیم فوری می گه تا تا عبا.. 

یه کاغذ و خودکار دستش باشهساعتها مشغول می شه و می گه جوجو یعنی جوجو بکشم.. به کاغذ خودکار و همه چیزهایی تو این مایه ها می گه جوجو... 

وقتی موهاشو شونه می کنم یا گل سر می زنم همچین ناز می کنه و میاد جلوی باباش سرش رو کج می کنه یعنی ببین چه خوشگل شدم.. تا بهش نگه چه خوشگل شدی همونجوری جلوش می ایسته و دست می کشه به موهاش... 

همیشه کفشاش دستشه و آماده جلوی در می ایسته و میگه ددر.. هیچ موقع هم از این ددر خسته نمی شه...  لباسای بیرونشو می شناسه و اونا رو می گیره دستش و میگه دد

به پمپرزش میگه جیش... 

تا تو ماشین می شینه فوی می گه نانا...یعنی ضبط و روشن کنید برام... پنل ضبط و هر جایی می بینه می گه نانا... تو خونه هم کنترل تلویزیونو می ده دستم می گه نانا... 

اگه آهنگ شاد باشه باهاش میرقصه و بشکن می زنه اگر ملایم باشه باهاش می خونه به زبون خودش.. این کارش خیلی بامزه است

خلاصه این چیزاییه که یادم بود و نوشتم...  

برای واکسن 18 ماهگیش خیلی استرس دارم... می گن تب می کنه...