عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

دخملی شیطون بلای شیرین زبون

دختر قشنگم دیگه کم کم داره حرف می زنه.. از کلمه خارج شده و جمله بندیش هم کامل شده.. اما با غلط و غلوط و خیلی شیرین ...

هر چی که می گم تحویل خودم می ده... بهش میگم عسلی غذاتو بخور..اگر نخوری میدمش به پیشی بخورتشا... باز صورتشو بر می گردونه و نمی خوره.. می گم بی فایده است انگار که نمی خوری.. بر می گرده می گه.. بی پاده اس (یعنی بی فایده است) 

با دینا جون دعواش می شه و کارشون به دعوا می کشه و کار بالا می گیره... دینا یه دونه می زنه به عسل.. عسل کاری از دستش بر نمیاد اما با لج و حرص خیلی زیاد بر می گرده به دینا  میگه.. بچه بد... دو تا شاخ رو سرم سبز می شه از این حرف... عسل یاد گرفته که تازه صفت هم بده به آدما و جالبه که  می فهمه اون داره کار بدی می کنه... 

قبلا حسابی از دست دینا کتک می خورد اما حالا یاد گرفته که از حق خودش دفاع کنه و هرچی که میخوره تلافی می کنه و می زنه... این به این معنا نیست که من خوشم بیاد بچم شیطون و اهل دعوا بار بیاد..همینکه می تونه از حق خودش دفاع کنه خوشحالم .. مخصوصا اینکه دوست دارم عسل طوری بار بیاد که یه دختر تو سری خور نباشه و حق خودشو بگیره... 

تا زنگ خونه رو می زنن بر میگرده با یه هیجان و جیغ می گه مامانییییییی... مگم نه مامانی نیست. .می گه داییییییییی.. در واقع همیشه یا منتظر مامانیشه یا داییش.. عاشق دایی هاشه و مدام اسمشونو میاره و دلش براشون تنگ می شه.. حتی اگر هر روز اونا رو ببینه  

از پارک و تاب تاب عباسی خسته نمی شه و اگر ساعتها بازی کنه دلش نمی خواد برگردیم خونه.. معمولا برگشتن به خونه با گریه عسل همراهه... 

پروژه از پوشک گیری رو چند وقته که شروع کردم اما شکست خوردم و هنوز نتیجه ای نگرفتم.. خانوم خانوما همه جور حرفی می زنه اما این جیش رو نمی گه... هرچی هم می گم بریم دستشویی گریه می کنه و نمیاد.. دو دقیقه بعد می بینم شلوارش خیسه... جالبش اینجاس که می فهمه چیکار کرده و خودشو می زنه به اون راه

خب بریم سر عکسا که باورتون بشه که عسل من چقدر بلا شده  

 

تا بهش میگم عسل وایسا ازت عکس بگیرم فوری اینجوری لوس می شه و می خنده 

 

 

این عکس برای چند ماه پیشه که داشت به اصطلاح لباس تنش می کرد..الان لباس پوشیده مثلا 

 

 

دارم می رم مهد کودک... ا ین خنده هم از همون خنده های موقع عکس گرفتنه

 

 

این دو تا جیگر طلا رو می شناسید؟ 

 

 

اینم از روبرو... به نظر خودم این عکس یه عکس تاریخیه که وقتی بزرگ می شن کلی باهاش حال می کنن ... 

همزمان من و الی(مامان دینا ) ازشون عکس می گرفتیم..عسل داره به زن داییش نگاه می کنه

 

 

عزیز دل مامان 

 

 

این عکس دقیقا نشون می ده که خانوم وقتی می ره پارک چه آتیشی می سوزنه ..خودش اینجوری کلاشو برعکس گذاشته سرشا...

 

 

این موش کیه؟  خودم خیلی این عکسشو دوست دارم