عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

8

عسل مامانی روز پنجشنبه 23 مهر ماه در 11 ماه و 7روزگیش بالاخره دندون در آورد... اون چی دوتا دندون پایینی با هم.... 

چند روز خیلی بی قرار و  نق نقو شده بود اما رو حساب اینکه اینبار هم دندوناش در نمیاد و فقط لثش متورمه بیخیال شدم.. تا اینکه پنجشنبه شب توی خونه دایی جون مامانی متوجه شد که دندون عسل در اومده و بهم گفت... اینقدر خوشحال شدم.. خیلی وقت بود که منتظر در اومدن این مرواریدا بودم عزیز مامان... 

بنابراین اینبار یه گزارش کامل از روند رشد عسل می ذارم که هم یاد خودم بمونه هم خودش بعدا بدونه کی چیکار کرده... 

عسل خانوم که 7 آبان 1387 به دنیا اومد.. با 49 سانت قد و 3 کیلو و 100گرم وزن...

 در هفت روزگیش نافش افتاد...  

در سه ماهگی نسبت به گرفتن اشیا عکس العمل نشون داد و اجسام سبکی که دم دستش بود رو با دستش می گرفت...

فکر می کنم 4 ماهش بود که برگشت روی شیکمش... 

در 5 و 6 ماهگی هم عقب عقب روی شیکمش لیز می خورد می رفت... 

اصلا سینه خیز رو به جلو نرفت...  عید 88 هم که دور و برش شلوغ بود و 6 ماهش بود رقصیدن رو یاد گرفت... که با نوای نانای نای بالا پایین می پرید و خم و راست می شد...

6 ماهش تازه تموم شده بود که اولین مسافرتش رو رفت .. مشهد...

در هفت ماهگی نشست... و چیزی حدود هفت ماه و نیم یا هشت ماهگی هم چهار دست و پا رفت...  

همون موقع ها هم بود که دیگه مامان و بابا رو کامل می گفت... و اسم اشیا رو می دونست و تا بهش می گفتی برو توپتو بیار .. میرفت توپشو می آورد می داد دستت...

 در 10 ماهگی راه رفت... 

و الانم که در 11 ماه و نیمگی دندون درآورد... 

دو سه روزه  شروع کرده به حرف زدن تقریبا از صبح تا شب راه می ره و می گه " اَدَ بده من اَده بده"...مدام می گه.. ماما ماما هم که ورد زبونشه...هر چیزی هم که بخواد تا بدستش نیاره مدام میگه بده من .. بده من... و همزمان با گفتن این کلمات زبونشو تند تند از بین لباش می ده بیرون و اینجوری صدای بده بده از خودش در میاره... 

خیلی شیطون شده و از حق خودش دیگه می تونه دفاع کنه... معنی بازی رو فهمیده و با همسنهاش یا دینا که یک سال از خودش بزرگتره خوب باز میکنه.. البته به غیر از مواقعی که هر دوشون یه اسباب بازی مشترک رو می خوان و سرش دعواشون می شه... عسل از دست دینا می کشه و فرار می کنه و اینبار دیناست که دنبالش می کنه از دستش می گیرتش و اینجوریه که دعوا می شه بینشون... خلاصه ماجرایی داریم... 

توپش که می افته زیر میز میره کنار میز می ایسته و تا اونجا که می تونه همونجوری سرپا خم می شه که زیر میزو نگاه کنه... 

طبقه عادتش از 6 ماهگی تا حالا هر جایی که اندازه خودش باشه و شکل لونه باشه می ره زیرش... حالا میخواد میز باشه یا صندلی.. مثل موش می ره زیرش می شینه... بچم از حالا به فکر یه سقفه... 

دیگه الان هر چیزی که در داشته باشه رو بر می داره و خیلی خوب میتونه دوباره درش رو سرجاش بذاره.. مثلا در باطری کنترل تلویزیون رو در میاره و دوباره می بنده... یه سری مکعب داره که درشون باز می شه و دوباره چفت می شه سرجاش... خیلی هوشمندانه این کار رو انجام می ده... 

این بود خلاصه ای از وضعیت عسل تا به حال... 

11 روز مونده به تولدش... 

اینم یه عکس با دینا جون که سوار تاب شدن... تقریبا مال 2 ماه پیشه.. 

۷

جیگر مامان یک ماهی هست که دیگه کامل راه میره .. بدون کمک گرفتن پا می شه و بدون اینکه دستشو به جایی بگیره قشنگ راه می ره.. و البته به قول دایی جون که تازه اومده مثل پنگوئن راه می ره... 

این روزا حسابی داره حال می کنه دایی جون پیششه و کلی با هم بازی می کنن.. دایی بهش می گه موشی... این خانوم خانوما هم با اده و بده و من و این کلمات نا مفهوم حسابی منظورشو می رسونه و به خواستش می رسه... 

امروز برای اولین بار که داشتم جاشو عوض می کردم گفت : جیشششه... هر روز یه چیز میگه دیگه... 

اما هنوز دندون در نیاورده.. نمی دونم چرا اینقدر دیر شد... 

16 روز دیگه به تولدش مونده... دختر خانوم شدا ... از وقتی از مسافرت برگشتیم سرما خورده 10 روزه که مریضه و نمی دونم این آبریزش بینی چرا تموم نمی شه... 

اما این جوجه حسابی حال منو جا آورد موقع رفتن و موقع برگشتن ... موقع رفتن که با ماشین رفتیم دیگه بلایی به سرم آورد  که مرگمو از خدا می خواستم .. تو ماشین بند نمی شد و حسابی کلافم کرد مخصوصا وقتی که خوابش گرفته بود...  

اگر خودم باشم ناراحت و عصبی نمی شم..اما چهار نفر دیگه بودن که حسابی به خاطر گریه های عسل کلافه شده بودن و این منو اذیت می کرد... 

برگشتنی گفتم من با هواپیما بر میگردم که به خیال خودم عسل اذیت نکنه.. اما زهی خیال باطل... تو هواپیما انگار گوشش درد گرفت.. چنان گریه ای سر داد که همه ملتی که اونجا بودن دلشون برام کباب شد.. خلاصه کل مسیر رو من توی راهرو هواپیما قدم زدم و از جلوی نگاه مردم رد می شدم و آب می شدم از خجالت..البته همه میگن خجالت نداره که .. خب بچه است دیگه... 

اینم از این دخملی ما... 

دختر قشنگم نمی دونم برای تولدت چیکار کنم...