سلام...
من الان یه مامان خیلی ناراحت هستم... چون عسل طلای من از روز جمعه مریض شده... البته اولش تب کرد... تا شب خیلی تبش رفت بالا اینقدر که بی حال شده بود و ناله می کرد... بردمش درمونگاه و دکتر گفت یه مقداری سرما خوردگی داره... اونجا یک سوم دگزامتازون رو براش تزریق کردن.. الهی مامانت بمیره.. اینقدر گریه کرد بچم... اما تبش اومد پایین... دکتر احمق براش کو آموکسی کلاو نوشت... خیلی قویه این آنتی بیوتیک.. اما بهش ندادم و باهمون استامینوفنی که از صبح بهش داده بودم تبش رو کنترل کردم...
فرداش که بردمش پیش دکتر خودش، گفت خوب کردی بهش اون کو آموکسی کلاو رو ندادی و یک سری داروی جدید بهش داد.. مخصوصا برای بی اشتهاییش.. آخه الان 10 روزه که عسل به غیر از شیر چیز دیگه ای نمی خوره.. همچین دهنشو محکم می بنده و سرشو تکون می ده که بیا و ببین... خیلی لاغر شده.. خیلی زیاد.. شده پوست و استخون.. از خودش لاغر بود بدتر هم شده... البته الان حالش خیلی بهتره و تبش قطع شده... اما دکتر برای این که خیالمون راحت بشه و اینکه بفهمه بی اشتهاییش برای چیه براش آزمایش خون و ا.درار نوشت که باید سریع انجامش بدم... گفتم اول یکمی جون بگیره بعد ببرمش برای آزمایش خون... دلم خون شده این چند روزه...
یکی دوتا عکس جدید آماده کردم ... البته مال قبل از مریضیشه...
این دو تا عکسو خونه مامان جونم بودم... وقتی بغل مامانیم هستم همش خوشحالم و اصلا مامان خودم رو یادم می ره...
مامانم می گه اینجا لونه عسله... همیشه وقتی مامانم گمم می کنه تو خونه، اولین جایی که می بینه زیر میز کامپیوتره..اونجا رو خیلی دوست دارم ... یه اتاقه اندازه خودم... این سیمها هم که خوراکمه.. برای همین مامانم از بنیاد همه رو از پریز برق کشیده...
واقعا هم که عروسک ملوسی هستی عسل خانوم مخصوصا با اون چال گونه ات که من عاشقشم.
سلام مژگان جون من تازه با وبلاگ خودت آشنا شدم و همه نوشته هات رو خوندم. خوشحالم که داری مشکلات رو پشت سر می ذاری و خیلی خوشحالم که به خاطر عسل کوچولو تصمیم گرفتی که زندگیت رو حفظ کنی چون قطعا اون بیشترین آسیب رو می بینه و واقعا حیفه. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین و عسل کوچولو هم زودتر خوب خوب بشه . ببوسش این عروسک نازو.
آخی نازی خیلی سخته بچه مریض شه امیدوارم زودتر خوبه خوب بشه و اشتهاشم زیاد بشه
موش بخوردت جیگر
بمیرم الهی، عسل من مریض شده، نبینم موش موشم تب داره. بوس بوس
چه دختر ملوسی. امیدوارم خدا برای مامان و بابا حفظت کنه و همیشه زیر سایشون باشی.
الهی من بمیرم این خوشگل خانوم مریض شده بوده
با این خنده ها ی خوشگل و خوردنی دلم میخواد بغلت کنم و بچلونمت .
ایشاا... زود زود خوب میشی خاله جونم یعنی اصلا ایشاا... تا امروز که جمعس خوب خوب شدی قربونت برم
اخی عسلک کوچولو...
ایشالله که خوب خوب میشه و دوباره تپلی میشه مامان مژی جون!
چه عکسای ناز و خوردنی انداختی...
موش بخوره این عسلک رو...
عسل خاله خوب شدی عزیزم ؟
مامان مژگان زود بیا بنویس تا دلم آب نشده
چه دختر نازی
زودی خوب میشه ایشالله
الهی بگردم...نگران نباش...فقط تبش کنترل بشه زود خوب میشه...ببوسش
راستی وب فاطمه آپه