عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

عروسک ملوس

من عروسک ملوس مامانم هستم که 7 آبان 1387 به دنیا اومدم

9

دختر خوشگلم دو تا دندون بالا هم با فاصله خیلی کم از هم در آورد... الان 4 دندون داره البته دندونهای بالا تازه در اومدن کوتاهن... هر کاری می کنم نمی تونم از لحظه ای که دندوناش پیداست عکس بگیرم.. وروجکه دیگه فورا مچ آدمو می گیره... 

دوباره یه ریزه سرما خورده اما امروز یه مقداری حالش بهتر بود... جیگر مامان قربونت برم که همه این عادتات به مامانت رفته که وقتی مریض می شی فقط دلت میخواد بخوابی تا خوب بشی...  

جدیدا یه ذره لج باز شده و هر کاری که بهش می گم نکن عمدا و به شکل شدیدتری انجامش می ده.. نمی دونم چیکار کنم که تبدیل نشه به یه بچه لجباز...  

 

Photo Frames. Jewels 

 

۷ آبان 1388 - تولدت مبارک

  عزیز مامان یک سالگیت مبارک جیگرم...  یه ذره دیر شد اما ببخشید چون می خواستم چند تا از عکساتو بذارم ... عزیز دل مامان از خدا سلامتی و شادی و آرامشت رو می خوام همیشه... خودت خوب می دونی که از وقتی که به دنیا اومدی شدی هه دنیای مامان... قربونت بشم الهی امیدوارم سالهای سال شاهد موفقیت و شکوفایی و سربلندیت باشم و همینطور خوشبختیت... 

تو از همون روز اول دختر خوبی بودی و اصلا مامان رو اذیت نکردی.. می دونم این دختر صبور و آروم و شیرینم همینجوری باقی می مونه و همیشه باعث آرامش خاطر مامانشه... امیدوارم منم بتونم همین آرامش رو برای تو فراهم کنم... 

سال پیش هنوز تو حیرت بودم از وجود تو نازنینم که چه فرشته ای هستی و چقدر کوچولو.. آیا از عهده نگهداری ازت بر میام و می تونم این کوچولو که صد در صد نیاز به مراقبت داره رو درست بغل کنم که نکنه بلایی سرش بیاد... می تونم بزرگش کنم تا جون بگیره و یه مقداری حداقل بغل کردنش راحت بشه... روزای اول خیلی برای مامان و بابا سخت بود.. همش می ترسیدیم بغلت کنیم.. اما کم کم همه کار رو یاد گرفتیم و تونستیم راحت تر باهات ارتباط برقرار کنیم وازت مراقبت کنیم.. مامانی (مامان مامان) هم خیلی برات زحمت کشیده تو این یکسال دخترم.. اگر اون نبود شاید من نمی تونستم ازت خوب مراقبت کنم و نیازات رو برآورده کنم.. و حالا هم وقتایی که مامان سر کاره می مونی پیش مامانی و دختر خوبی هستی و اذیتش نمی کنی.. یادت باشه همیشه باید قدرش رو بدونی و بهش احترام بذاری دخترم...  

 

این عکس مال 10 آبان پارساله.. سه روزه بودی...   

 

   

ببین چه موشی بودی.. عزیزم...فرشته کوچولوی من... 

و اینم 10 آبان 1388 که یک ساله شدی 

 

 

 

 

 

امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره 

 از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره 

 امشب خونمون پر از طنین دلنوازه 

 تو کوچه پر از نوای دلنشین سازه 

  

 عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه  

زندگیم با بودنت درست مثل بهشته 

 تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک 

 عزیزم دوست دارم 

 تولدت مبارک   تولدت مبارک  تولدت مبارک 

 

 جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست  

جشن تو شروع زیبای تموم شادیاست  

جشن تو طلوع یک روز مقدسه برام 

 وقت شکر گزاریه به سوی درگاه خداست  

 

عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه 

 زندگیم با بودنت درست مثل بهشته   

 

 تولدت مبارک   تولدت مبارک  تولدت مبارک  

 

 امشب تو ببین چه شور و حالی و صفایی 

 راستی که گل سرسبد محفل مایی 

 امشب رو لبا گلهای خنده واسه ی توست 

 آرزوی ما بخت بلند در طالع توست  

 

 عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه 

 زندگیم با بودنت درست مثل بهشته 

 تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک 

 عزیزم دوست دارم  

 

 تولدت مبارک   تولدت مبارک  تولدت مبارک

  

 

فعلا دو سه تا عکس روز تولد رو می ذارم تا بقیش برسه 

 

این کیک تولد 

 

 

 اینم مهمونای دخترم 

 

 

 

البته یک گزارش تصویری اساسی هم در راه ها.. منتظر باشید... 

8

عسل مامانی روز پنجشنبه 23 مهر ماه در 11 ماه و 7روزگیش بالاخره دندون در آورد... اون چی دوتا دندون پایینی با هم.... 

چند روز خیلی بی قرار و  نق نقو شده بود اما رو حساب اینکه اینبار هم دندوناش در نمیاد و فقط لثش متورمه بیخیال شدم.. تا اینکه پنجشنبه شب توی خونه دایی جون مامانی متوجه شد که دندون عسل در اومده و بهم گفت... اینقدر خوشحال شدم.. خیلی وقت بود که منتظر در اومدن این مرواریدا بودم عزیز مامان... 

بنابراین اینبار یه گزارش کامل از روند رشد عسل می ذارم که هم یاد خودم بمونه هم خودش بعدا بدونه کی چیکار کرده... 

عسل خانوم که 7 آبان 1387 به دنیا اومد.. با 49 سانت قد و 3 کیلو و 100گرم وزن...

 در هفت روزگیش نافش افتاد...  

در سه ماهگی نسبت به گرفتن اشیا عکس العمل نشون داد و اجسام سبکی که دم دستش بود رو با دستش می گرفت...

فکر می کنم 4 ماهش بود که برگشت روی شیکمش... 

در 5 و 6 ماهگی هم عقب عقب روی شیکمش لیز می خورد می رفت... 

اصلا سینه خیز رو به جلو نرفت...  عید 88 هم که دور و برش شلوغ بود و 6 ماهش بود رقصیدن رو یاد گرفت... که با نوای نانای نای بالا پایین می پرید و خم و راست می شد...

6 ماهش تازه تموم شده بود که اولین مسافرتش رو رفت .. مشهد...

در هفت ماهگی نشست... و چیزی حدود هفت ماه و نیم یا هشت ماهگی هم چهار دست و پا رفت...  

همون موقع ها هم بود که دیگه مامان و بابا رو کامل می گفت... و اسم اشیا رو می دونست و تا بهش می گفتی برو توپتو بیار .. میرفت توپشو می آورد می داد دستت...

 در 10 ماهگی راه رفت... 

و الانم که در 11 ماه و نیمگی دندون درآورد... 

دو سه روزه  شروع کرده به حرف زدن تقریبا از صبح تا شب راه می ره و می گه " اَدَ بده من اَده بده"...مدام می گه.. ماما ماما هم که ورد زبونشه...هر چیزی هم که بخواد تا بدستش نیاره مدام میگه بده من .. بده من... و همزمان با گفتن این کلمات زبونشو تند تند از بین لباش می ده بیرون و اینجوری صدای بده بده از خودش در میاره... 

خیلی شیطون شده و از حق خودش دیگه می تونه دفاع کنه... معنی بازی رو فهمیده و با همسنهاش یا دینا که یک سال از خودش بزرگتره خوب باز میکنه.. البته به غیر از مواقعی که هر دوشون یه اسباب بازی مشترک رو می خوان و سرش دعواشون می شه... عسل از دست دینا می کشه و فرار می کنه و اینبار دیناست که دنبالش می کنه از دستش می گیرتش و اینجوریه که دعوا می شه بینشون... خلاصه ماجرایی داریم... 

توپش که می افته زیر میز میره کنار میز می ایسته و تا اونجا که می تونه همونجوری سرپا خم می شه که زیر میزو نگاه کنه... 

طبقه عادتش از 6 ماهگی تا حالا هر جایی که اندازه خودش باشه و شکل لونه باشه می ره زیرش... حالا میخواد میز باشه یا صندلی.. مثل موش می ره زیرش می شینه... بچم از حالا به فکر یه سقفه... 

دیگه الان هر چیزی که در داشته باشه رو بر می داره و خیلی خوب میتونه دوباره درش رو سرجاش بذاره.. مثلا در باطری کنترل تلویزیون رو در میاره و دوباره می بنده... یه سری مکعب داره که درشون باز می شه و دوباره چفت می شه سرجاش... خیلی هوشمندانه این کار رو انجام می ده... 

این بود خلاصه ای از وضعیت عسل تا به حال... 

11 روز مونده به تولدش... 

اینم یه عکس با دینا جون که سوار تاب شدن... تقریبا مال 2 ماه پیشه.. 

۷

جیگر مامان یک ماهی هست که دیگه کامل راه میره .. بدون کمک گرفتن پا می شه و بدون اینکه دستشو به جایی بگیره قشنگ راه می ره.. و البته به قول دایی جون که تازه اومده مثل پنگوئن راه می ره... 

این روزا حسابی داره حال می کنه دایی جون پیششه و کلی با هم بازی می کنن.. دایی بهش می گه موشی... این خانوم خانوما هم با اده و بده و من و این کلمات نا مفهوم حسابی منظورشو می رسونه و به خواستش می رسه... 

امروز برای اولین بار که داشتم جاشو عوض می کردم گفت : جیشششه... هر روز یه چیز میگه دیگه... 

اما هنوز دندون در نیاورده.. نمی دونم چرا اینقدر دیر شد... 

16 روز دیگه به تولدش مونده... دختر خانوم شدا ... از وقتی از مسافرت برگشتیم سرما خورده 10 روزه که مریضه و نمی دونم این آبریزش بینی چرا تموم نمی شه... 

اما این جوجه حسابی حال منو جا آورد موقع رفتن و موقع برگشتن ... موقع رفتن که با ماشین رفتیم دیگه بلایی به سرم آورد  که مرگمو از خدا می خواستم .. تو ماشین بند نمی شد و حسابی کلافم کرد مخصوصا وقتی که خوابش گرفته بود...  

اگر خودم باشم ناراحت و عصبی نمی شم..اما چهار نفر دیگه بودن که حسابی به خاطر گریه های عسل کلافه شده بودن و این منو اذیت می کرد... 

برگشتنی گفتم من با هواپیما بر میگردم که به خیال خودم عسل اذیت نکنه.. اما زهی خیال باطل... تو هواپیما انگار گوشش درد گرفت.. چنان گریه ای سر داد که همه ملتی که اونجا بودن دلشون برام کباب شد.. خلاصه کل مسیر رو من توی راهرو هواپیما قدم زدم و از جلوی نگاه مردم رد می شدم و آب می شدم از خجالت..البته همه میگن خجالت نداره که .. خب بچه است دیگه... 

اینم از این دخملی ما... 

دختر قشنگم نمی دونم برای تولدت چیکار کنم... 

 

۶

از این عکس تعجب نکنید... آره پوشک عسل برعکسه.. یه بار که گذاشته بودمش پیش باباش رفته بودم استخر ..اومدم دیدم اینجوری پوشکش کرده... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تقریبا چندماه پیش تولد مهدیس دختر همکارم بود... علیرضا هم هست همین شیطونی که میبیند... لینک وبلاگش تو لینکها هست ... بین چه دستی انداخته رو شونه دخترم.. وای وای وای  اگه به بابات نگفتم یه آشی برات نپختم...(البته دوستی عسل و علیرضا به همین 11 ماه خلاصه نمی شه اینا از وقتی تو شیکمای مامانا بودن با هم دوست بودن.. آخه مامانا با هم همکارن و  علیرضا 13 روز از عسل کوچیکتره)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 تو این عکس مبین هم هست.. مبین که یادتونه ... هر موقع می ریم خونشون کلی اسباب بازی می ریزه به پای عسل... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کلاه بدم خدمتتون؟ 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 این علیرضا شیطون بلاست 

 

 این مهدیسه که تولد دو سالگیش بود... 

 اینم مبین جونه... 

 

 

دیشب خاله جون عسل رفت و عسل خانوم فعلا داره بهونه می گیره  چون یک ماه دور و برش شلوغ بود و یه مرتبه خلوت شد... کلی شیطون شد تو این همه مدت و انرژی نهفته اش زد بیرون... سری بعد عکسای جدیدشو می ذارم با موهای کوتاه شده... برای اولین بار...