-
شیرین زبون
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 15:03
بعد از مدتها اومدم که باز این همه تاخیر رو جبران کنم. عسل خانوم که کاملا دیگه حرف می زنه و جمله بندیش کامل شده و معنی حرفهایی که میزنه رو دقیقا میدونه خیلی شیرین زبون شده. از جمله حرفایی که می زنه و دل من براش غش میره اینه: دوست دارم، عااااااشقتم ، می میرم برات. این جمله رو یکی از مربیاش تومهد بهش گفته و عسلی یاد...
-
دختر دو ساله من
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 12:44
با کلی تاخیر مامان امروز اومده وبلاگ رو برای دو سالگی آپ کنه... البته واقعا فرصت نمی شد وگرنه حتما دقیقا 7 آبان این کار رو می کردم دختر قشنگم اما روز تولد عسلی هیچ کسی نبود به غیر از مامان و بابا و عسلی به خاطر همین یه کیک تولد کوچیک خریدیم که دخترم شاد باشه ... چون از صبح می گفت: کیک بخریم شمع روشن کنیم فوت کنیم دست...
-
یک ماه دیگه مونده
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 11:15
امروز هفتم مهره.. این یعنی اینکه تا هفتم آبان یک ماه دیگه مونده.. برام باور کردنی نیست که دختر کوچولوی من همش یک ماه دیگه مونده که دوسالشم تموم بشه.. یعنی قراره اینقدر زود بزرگ بشی مادر؟ منی که هنوز اون لذتی رو که باید از لحظه لحظه بزرگ شدنت ببرم رو نبردم... اینکه مامان مجبوره هشت ساعت از روز رو کنارت نباشه بزرگترین...
-
دخملی شیطون بلای شیرین زبون
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 11:30
دختر قشنگم دیگه کم کم داره حرف می زنه.. از کلمه خارج شده و جمله بندیش هم کامل شده.. اما با غلط و غلوط و خیلی شیرین ... هر چی که می گم تحویل خودم می ده... بهش میگم عسلی غذاتو بخور..اگر نخوری میدمش به پیشی بخورتشا... باز صورتشو بر می گردونه و نمی خوره.. می گم بی فایده است انگار که نمی خوری.. بر می گرده می گه.. بی پاده...
-
پیشرفتهای دخترم
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 10:57
خیلی وقته که اینجا ننوشتم فکر کنم تقریبا دو ماه! کوتاهی کردم خیلی... اما از بعد از مهد کودک گذاشتن عسل بگم و پیشرفتهاش.. اوایل که می رفت مهد با گریه ازم جدا می شد و این کارش برای من یه روز کامل پر از عذاب وجدان رو به همراه داشت وقتی می رفتم دنبالش باز هم با گریه می اومد تو بلغم! و این باعث می شد که باز بیشتر ناراحت...
-
مهد کودک
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 11:46
دختر قشنگم دیروز یعنی اول تیر در آستانه 20 ماهگی برای اولین بار رفتی مهد کودک... یعنی وارد یه دوره جدید شدی و کم کم باید از وابستگی هات به من و مامانی کم بشه... فقط خدا می دونه که چه حالی داشتم وقتی گذاشتم مهد و برگشتم... رفتی تو کلاست و توی بغل مربیت... من از کلاس اومدم بیرون و یه مقداری بیرون نشستم تا عکسل العملت رو...
-
واکسن
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 11:15
قاعدتا باید 7 اردیبهشت واکسن 18 ماهگی عسل رو می زدم.. اما اینقدر شنیده بودم که این واکسن خیلی سخته و بچه اذیت می شه می نداختمش عقب... تا اینکه بالاخره چهارشنبه هفته پیش بردمش و واکسن رو براش زدم.. وقتی وارد اتاق واکسیناسیون شدیم یه بچه خیلی کوچولو فکر کنم دو ماهش بود رو داشتن واکسن می زدن و کلی گریه کرد.. عسل که کلی...
-
دختر 18 ماهه من
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 12:28
امروز 7 اردیبهشته و عسل خانوم 18ماهه شده... دخترم خیلی کارا یاد گرفته و کلی اجتماعی شده... دیگه با همه صحبت می کنه به زبون خودش و مستقل بازی می کنه... کلمه هایی که می گه: علاوه بر مامان و بابا... ایناست: دوت = توپ و گل بات= باطری آبه= آب، نوشابه، حموم، چایی خلاصه هر چیز مایع÷ ابو= ابرو چش= چشم پا= کفش و جوراب و شلوار...
-
۱۶
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 11:44
سلام.. سال نو همه مبارک... ببخشید که اینقدر اینجا رو دیر به دیر آپ می کنم... این دختر من خیلی پیشرفتها داشته تو حرف زدن ... دیگه بیشتر کلمه ها رو تکرار می کنه و نسبت به قبل از تعطیلات نوروز خیلی شیطون تر شده... توی ایام عید 3 تا دندون آسیا در آورد و چند روزی اذیت بود... اما از بسکه دور و برش شلوغ بود بعضی وقتا یادش می...
-
۱۵
شنبه 1 اسفندماه سال 1388 12:08
وااای خدایا... می دونین عسل منو چی صدا می کنه... مامان جون.... باور نکردنی بود برام وقتی بهم گفت مامان جون.. من الان روی ابرا هستم... دختر خوشگلم به من گفت مامان جون.... اولش متوجه نشدم چی می گه وقتی خودشو لوس کرد و اومد گفت مامان جون..بدوووو... به بیا می گه بدو.... خلاصه اینقدر ذوق زده شدم و چلوندمش و بوسش کردم که...
-
14
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 14:13
دیشب یه چیز عجیبی در عسل کشف کردم... می خواست طبق معمول که پشتک می زنه و چندین بار روی زمین قل می خوره بازاین کاررو بکنه که مچ پاش پیچ خورد و زد زیر گریه.. خدارو شکر چیزی نبود... اما پاش درد گرفته بود.. همونجوری که دهنش رو باز کرده بود و داشت با جیغ گریه می کرد چشمم خورد به انتهای لثه هاش که یه خط سفید روش بود... می...
-
۱۳
شنبه 26 دیماه سال 1388 12:16
دخترم پنجمین دندونشو چهارشنبه هفته پیش یعنی 23 دی در آورد... چند روزی بود بی قرار و کم غذا شده بود و میدونستم داره دندون در میاره چون آب دهانش به مقدار فراوون سرازیر شده بود... یک هفته است که لب به شیر نمی زنه... نمی دونم چیکارش کنم .. خیلی عجیبه برام از شیشه شیرش بدش میاد ... همچین با دست پسش می زنه که انگار بدترین...
-
12
شنبه 19 دیماه سال 1388 14:31
مکالمه من و دخترم: - یه دختر دارم - ... - یه دختر دارم - قار قار - نه مامان..یه دختر دارم ..شاه نداره - سکوت می کنه و به دهن من نگاه می کنه. - حالا بگو.. یه دختر دارم - نا نا - ( از اینکه ندارم رو اینجوری ادا می کنه خندم می گیره ) می گم آفرین.. از خوشگلی - نا نا صورتی داره - قار قار اینجاست که دیگه خندم می گیره و بغلش...
-
۱۱
شنبه 21 آذرماه سال 1388 08:41
عسل مامان... یه دخملی شیطون شده که دیگه قابل کنترل نیست.... دستش به در کابینتها می رسه و بازشون می کنه و می ایسته جلوی کابینت بعد از کلی نگاه کردن و آنالیز کردن که چی به دردش می خوره.. یه مرتبه یه در قندون یا در قوری بر میداره و میاد کنار... اما عاشق کابینتیه که قابلمه و سبد و آبکش توشه... میره باز می کنه و یه سبد می...
-
۱۰
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 08:34
دردونه مامان این روزا خیلی شیطون شده... چند شبه که خیلی بد می خوابه و توی طول شب چندین بار با گریه بیدار می شه و شیر میخوره می خوابه... و اول صبحم ساعت 5 و نیم یا 6 بیدار می شه و عملا مامانو بی خواب می کنه... و ساعتی که من می خوام بیام سر کار می گیره می خوابه... دیشب داشتم ناخنهای دستشو می گرفتم.. بر عکس همیشه که خیلی...
-
9
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 12:47
دختر خوشگلم دو تا دندون بالا هم با فاصله خیلی کم از هم در آورد... الان 4 دندون داره البته دندونهای بالا تازه در اومدن کوتاهن... هر کاری می کنم نمی تونم از لحظه ای که دندوناش پیداست عکس بگیرم.. وروجکه دیگه فورا مچ آدمو می گیره... دوباره یه ریزه سرما خورده اما امروز یه مقداری حالش بهتر بود... جیگر مامان قربونت برم که...
-
۷ آبان 1388 - تولدت مبارک
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 13:11
ع زیز مامان یک سالگیت مبارک جیگرم... یه ذره دیر شد اما ببخشید چون می خواستم چند تا از عکساتو بذارم ... عزیز دل مامان از خدا سلامتی و شادی و آرامشت رو می خوام همیشه... خودت خوب می دونی که از وقتی که به دنیا اومدی شدی هه دنیای مامان... قربونت بشم الهی امیدوارم سالهای سال شاهد موفقیت و شکوفایی و سربلندیت باشم و همینطور...
-
8
یکشنبه 26 مهرماه سال 1388 13:22
عسل مامانی روز پنجشنبه 23 مهر ماه در 11 ماه و 7روزگیش بالاخره دندون در آورد... اون چی دوتا دندون پایینی با هم.... چند روز خیلی بی قرار و نق نقو شده بود اما رو حساب اینکه اینبار هم دندوناش در نمیاد و فقط لثش متورمه بیخیال شدم.. تا اینکه پنجشنبه شب توی خونه دایی جون مامانی متوجه شد که دندون عسل در اومده و بهم گفت......
-
۷
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 10:45
جیگر مامان یک ماهی هست که دیگه کامل راه میره .. بدون کمک گرفتن پا می شه و بدون اینکه دستشو به جایی بگیره قشنگ راه می ره.. و البته به قول دایی جون که تازه اومده مثل پنگوئن راه می ره... این روزا حسابی داره حال می کنه دایی جون پیششه و کلی با هم بازی می کنن.. دایی بهش می گه موشی... این خانوم خانوما هم با اده و بده و من و...
-
۶
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 14:50
از این عکس تعجب نکنید... آره پوشک عسل برعکسه.. یه بار که گذاشته بودمش پیش باباش رفته بودم استخر ..اومدم دیدم اینجوری پوشکش کرده... تقریبا چندماه پیش تولد مهدیس دختر همکارم بود... علیرضا هم هست همین شیطونی که میبیند... لینک وبلاگش تو لینکها هست ... بین چه دستی انداخته رو شونه دخترم.. وای وای وای اگه به بابات نگفتم یه...
-
۵
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 09:47
این روزا دور و بر دخملی من شلوغ پلوغه... خاله و دختر خالش اومدن و حسابی سرش گرمه... البته دیناجون(دختر دایی عسلی) و مامانش هم بیشتر خونه مامانی هستن ... کلی حال می کنه... دخترم دوباره سرما خورده..یعنی اول دینا جون ( خودش به خودش میگه دینا جون) گرفت و دادش دوباره به عسلی من که تازه داشت خوب می شد... اما کارای جدیدی که...
-
۴
سهشنبه 27 مردادماه سال 1388 14:48
سلام... من الان یه مامان خیلی ناراحت هستم... چون عسل طلای من از روز جمعه مریض شده... البته اولش تب کرد... تا شب خیلی تبش رفت بالا اینقدر که بی حال شده بود و ناله می کرد... بردمش درمونگاه و دکتر گفت یه مقداری سرما خوردگی داره... اونجا یک سوم دگزامتازون رو براش تزریق کردن.. الهی مامانت بمیره.. اینقدر گریه کرد بچم... اما...
-
۳
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 09:37
شیطون داره می ره دد... اول جوراب پاش کرده جای دستامو روی شیشه میز تلویزیون می بینید..مامانم باند ضبطو کجا گذاشته عسل در حال حرف زدن و سرو صدا کردن مووووش آخ که این تاب بازی چه کیفی داره مامانی هولم داده از روبرو از حموم اومدم ... سه چرخه مبین رو تصاحب کردم... اینجا خونه دوست مامانمه اینم باز تاب مبینه.. خودشم پشت سرمه...
-
۲
شنبه 10 مردادماه سال 1388 08:26
واااای...چقدر دوستای خوبی پیدا کردیم اینجا... مرسی از همه مامانا و نی نیها... عسل طلای مامان روز چهارشنبه 7 مرداد 9 ماهش تموم شد یعنی دقیقا به اندازه ای که تو شیکم مامانش بود تو این دنیاست... عزیز مامان... کارای جدیدی که تو این چند روزه یاد گرفته.. یکیش اشاره کردن به چیزیه که میخواد یا چیزی که نظرشو جلب کرده..اون...
-
عسل خانومی هستم
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 11:26
سلام... من عسل خانوم هستم.. متولد 7 آبان 1387 راست ساعت 12 و 20 دقیقه ظهر به دنیا اومدم... با قد 49 سانت و وزن 3 کیلو و 100 گرم... اما به دلیل تنبلی مامانم بعداز دقیقا 9 ماه وبلاگم تشکیل شد... البته حالا هم زیاد دیر نشده.. 9 ماه تاخیر بهتر از هیچیه .. مگه نه؟ الان دوستای زیادی دارم .. امیدوارم دوستای بیشتر و موندگاری...